نتایج جستجو برای عبارت :

با بند انگشتانت ذکر بگو !

ترجمه فارسی متن ترانه Le Tunnel d’Or
نگاه کن به قندیلک‌ های رویا ها
که دیر زمانی ست
این جا در زیر چشمانم شکل می‌ گیرد
به همه‌ ی این امیدها
که به سوی دیگر آسمان ها، به سوی دیگر دروازه‌ ها
در حال تبخیرند
و رویا های من به بند انگشتانت گره می‌ خورد
بی‌ نهایت دوستت دارم، هر چند این تو را آزار می‌ دهد
و رویا هایم بر روی بند انگشتانت می‌ شکند
فرشته‌ ی من، فرشته‌ ی من
از هزاران نجات دهنده، تنها یکی مرا لمس می‌ کند
هنگامی که لبهایت بر لبهایم قرار می‌ گی
گیرم شعری بسرایم
که از کوچه باغ‌هایش بوی بهار آید
که بر کاهگل دیوارش یادگار گذاشته‌ها باشد
گیرم شعری بسرایم
که اگر دست به واژه‌ی آسمانش بزنی
سر انگشتانت آبی شود
و اگر بال پروانه‌اش را بگیری 
گرد بال پروانه بر دستت بماند
گیرم که شعری سرودم چنین
وقتی که آن را نخوانی 
چه سود دارد این همه لطافت...!
به دل نشین ترین موزیک های پاپ , اونایی هستن که قبل از به شهرت رسیدن خوانندش, خونده شده ...
+ گرمی دستای تورو به صد تا دنیا نمی دم ...
هر جا که برویم , آنجا پر میشود از انبوهی از خاطراتمان ... کلاویه های پیانو هنوز هم مشتاقانه انتظار لمس سر انگشتانت را دارند.
#پیشنهاد_مطالعه
چقدر راه و رسم شهدا به یکدیگر شبیه است!
این صفحه از کتاب "یادت باشد" من را یاد خاطره ای می اندازد.
نیاسر بودیم و با دایی مهدی، پشت سر اقاجون نماز جماعت میخواندیم، بعد از نماز به من گفت: ذکر حضرت زهرا(س) یادت نره ها !
من هم گفتم تسبیح ندارم!
گفت با بند انگشتات بگو بهتره، اون دنیا تک تکشون شهادت بدن تو ذکر گفتی باهاشون.
از آن روز به بعد هروقت بعد از نماز به انگشتانم نگاه میکنم یاد چهره اش می افتم.
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی
 
فلسفه را نباید خواند، نباید شنید و حتی نباید دید. فلسفه را باید درک کرد ، باید لمس کرد و لیز خوردن آن را زیر انگشتانت حس کرد. نمی توانی آن را بگیری ، نمی توانی متوقفش کنی ، تنها برای چند لحظه حسش کن.از دور نه ، از نزدیک نگاهش کن.جالب اینجاست می توان هر بی ارزشی را ارزشمند کرد تنها با فلسفه . افتادن یک برگ را ، خاموش کردن یک لامپ را ، نگاه به صف مورچه هارا و مرگ را. در فلسفه ، کافکا ، نیچه ، ویل دورانت ، آلبرکامو و بقیه همه و همه یکی می شوند و تورا بر
بدترین رخداد زندگیم آن بود که یک روز بود فهمیدم فقر بود تو را از من گرفت، فقر بود که تو را از من می گیرد ... فقر  ... فقر ... فقر ... فقر ... 
باران رحمت تو نمی دانی صدا کردن اسمت چقدر دوست داشتنی است، تو نمی دانی چقدر دلم می خواست همه جا اسمت را می بردم، بلند بلند فریاد می زدم این زن همین که دوسش دارید، همین که کتابش را می خوانید، قصه هایش را می شنوید، با صدایش تو عالم رویا، با واژه هایش جان تازه می رود تو رگ هایتان، همین که دلتان می خواهد از نزدیک ملاق
گاهی در زندگی یک جورهایی می شودکه... دل و دماغت به هیچ کاری نمی رود! نه سردرد داری... نه از موضوعی خواسته یا ناخواسته ناراحتی... نه کسی خنجر کینه به پشتت فرو انداخته. نه... دوست داری تنها باشی، خودت و خودت به یک گوشه خیره بشوی... سکوت باشد و سکوت و تنها یک نوای ملایم از آهنگی که روحت را نوازش بدهد(مثلا until the last moment) چایت را بنوشی و به هر کس و هر چیزی فکر کنی! رویا ببافی و برای خودت لبخند بزنی! حرف های مادربزرگت را مرور کنی و با انگشتانت بازی کنی... بروی لب
انگار ترانه نفست بر
گردن و لاله گوشم، در حالی که انگشتانت هنرمندانه بر ساز خیالی پشتم زخمه می‌زنند،
یکی از آن تصویرهایی‌ست که هر جا یادم
بیفتد، لبخند وسیعی بر چهره‌ام نقاشی می‌کند 
و صد ساله هم که باشم نوجوانی بی
امان و چونان اسب رم کرده در یاخته‌هایم می تازد!
دقیقاً وسطِ همهٔ این‌تلاش‌ها برای رفتن، یادم افتاد که چقدر «همه‌چیز یکسان است و با این‌حال نیست»١. 
راستش را بخواهید، من برایم فرقی ندارد، آستارا با اتریش، فیزیک با کامپیوتر، آزمایشگاهِ فخیمهٔ فلان استاد با فری‌لنسریِ گم‌نام، حتی فردا با پس‌فردا فرقی ندارد. 
اما تا دلتان بخواهد فرق می‌کند که صدای درامری دور باشد یا نوکِ انگشتانت۲ بر چوبِ تخت. فرق می‌کند که صدای تیک‌تاکِ ساعت باشد یا صدای گام‌های تو، بوی درختِ توی باغچه باشد یا عطر
همه زیبایی‌ها زوال‌پذیرند جز آنانی که حتی وقتی درمی‌یابی چرا زیبا هستند، باز هم زیبا می‌مانند. زیبایی چیزی جز نوعی رازآلودگی نیست، نوعی تقدس، نوعی فاصله، نوعی نمود در اوجی گذرنده، مثل جوانی. به‌مجرد برافتادنِ پرده‌ها زیبایی زوال می‌یابد.
زیبایی زوال‌نیابنده، زیبایی پیش‌رونده، آن نوعی از زیبایی که فروتنانه زیباست و همین است که پس از برافتادنِ پرده هم چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه همواره در سکوت، در کنجی منتظرت بوده، بی‌آنکه آمدنت
همه زیبایی‌ها زوال‌پذیرند جز آنانی که حتی وقتی درمی‌یابی چرا زیبا هستند، باز هم زیبا می‌مانند. زیبایی چیزی جز نوعی رازآلودگی نیست، نوعی تقدس، نوعی فاصله، نوعی نمود در اوجی گذرنده، مثل جوانی. به‌مجرد برافتادنِ پرده‌ها زیبایی زوال می‌یابد.
زیبایی زوال‌نیابنده، زیبایی پیش‌رونده، آن نوعی از زیبایی که فروتنانه زیباست و همین است که پس از برافتادنِ پرده هم چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه همواره در سکوت، در کنجی منتظرت بوده، بی‌آنکه آمدنت
دستت لای موهای دشت که می‌پیچد موج می‌افتد در تن گندم‌زار و عطر انگشتانت قاصدک‌ها را بیدار می‌کند.خورشید زود خودش را می‌رساند و روز با نام تو آغاز می‌شود که بهترین نام‌هاست.گل‌، مهربانی‌ات را لالایی می‌کند برای آرامش خواب غنچه‌هایش و کبوتر، کو کو کنان مشق بی‌قراری‌ات را در جهان منتشر می‌کند‌.این عالم، عالم تو است و من در ناچیزترین حالت ممکن، خود را مرکز این دستگاه می‌دانم وقتی نگاهت برایم به شدت کافی‌ست.بگذار هرکه هرچه دلش خواست
با تمامی قلب شکسته ام با تمامی در هایی که بسته ام با تمامی راه هایی که به بن بست رسیدند با تمامی پل هایی که پشت سرم خراب کردم من اسیر  تویی هستم که در خواب و بیدار ندیدمت من زندانی دستانی هستم که نگرفتمشان و مبتلای دیوانه چشمانی که نمی دانم چه رنگی هستند 
نامت را نمی شناسم اما چه طور در گرگ و میش خیانت حضور نامرئی ات را احساس می کنم کاش می توانستم از یاد ببرمت اما در من زندگی می کنی بی ان که بخواهم 
غریبه ی خواستنی وقتش رسیده که باز ایی خسته شدم
به نام خدا

آرام و متین قدم بر ‌می‌داشت، انگار از هیچ چیز و هیچ کس هراس نداشت. مثل کسانی که آب از سرشان گذشته...
از دور دیدمش، ناخودآگاه لبخند بر لبانم نشست. او اما مرا ندید. مضطرب بودم، چند متر بیشتر فاصله نبود و زمان اندک. چکار باید بکنم؟ اگر مرا ببیند و راهش را کج کند چه؟ اگر از من فرار کند؟ 
باید تصمیمم را می‌گرفتم... 
یکی گفت به طرفش بدو، دیگری گفت بی اعتنا از کنارش عبور کن. نمی‌توانستم نادیده بگیرمش، می‌خواستمش، باید بدستش می‌آوردم.
حالا
من به صدای باد فکر کردم و دیدم که دارد از من دور می شود. من به چشمانش نگاه کردم و فهمیدم که مایل ها با آن درخشش درون چشم هایش فاصله دارم. من سرزمین ها را سفر کردم و فهمیدم قلبی که می گویم آن چیزی نیست که خودم باور دارد. من به ردهای خون و شلاق بر روی بدن موجودات نگاه کردم و سعی کردم تا می توانم روی آن ها بوسه بگذارم تا مرحمی برای زخم های کوجک و بزرگ آن ها باشم. من دیدم که خاطراتم در کنار چشمانم در حال محو شدن هستند. من محور کلماتم را بر روی دفتر خاطرا
قدم می‌زدیم،
و من بازگو می‌کردم،
بخشی از قانون ۳۰ را که تو به من یاد داده بودی،
چرخ به میل خود می‌چرخد،
و انگار از ما نظر نمی‌خواهد...
بوی گُل‌ها،
تو را،
و من را به دنبال تو،
به سوی نیمکتی کشاند تا در میان‌شان بنشینیم.
هوا رو به سردی و تاریکی می‌رفت،
کفش‌هایت،
مناسب برای قدم زدن در مسیری پر از سنگ‌ریزه نبود،
با این حال آمدی،
قدم روی چشمانم گذاشتی،
زودتر از من برخاستی،
آماده‌تر از من،
منی که با کفش‌های ضخیم،
برای آن سرمای اندک هم، کُت به ت
قدم می‌زدیم،
و من بازگو می‌کردم،
بخشی از قانون ۳۰ را که تو به من یاد داده بودی،
چرخ به میل خود می‌چرخد،
و انگار از ما نظر نمی‌خواهد...
بوی گُل‌ها،
تو را،
و من را به دنبال تو،
به سوی نیمکتی کشاند تا در میان‌شان بنشینیم.
هوا رو به سردی و تاریکی می‌رفت،
کفش‌هایت،
مناسب برای قدم زدن در مسیری پر از سنگ‌ریزه نبود،
با این حال آمدی،
قدم روی چشمانم گذاشتی،
زودتر از من برخاستی،
آماده‌تر از من،
منی که با کفش‌های ضخیم،
برای آن سرمای اندک هم، کُت به ت
دست‌هایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را می‌شنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوه‌ای که شنیده‌ام معنا می‌کنند. می‌دانی، من شاملو را با صدای تو می‌خوانم، هربار. صدایت در کلماتت می‌پیچد، کلماتت در سرم می‌پیچد و صدایت و کلماتت دلتنگی‌ام را بیشتر می‌کند. 
نفس‌کشیدنت را دوست دارم. نفس‌هایت معنای آرامش‌اند. نمی‌دانم شب‌ها چگونه بدونِ نفس‌هایت خوابم می‌برد. لابد بی‌هوش می‌شوم، وگرنه بدونِ این‌که گرمیِ نفس‌هایت گردنم را نواز
صبح یک روز شهریوری از خواب برمی خیزی. اولین کار گوشی ات را که کنار بالشت گذاشته ای چک می کنی. می بینی موجی فضای اینستاگرام را فراگرفته. موجی از جنس #دختر_آبی! حسرت می خوری و خودت را لعنت میکنی و همکار فلان فلان شده ات را که چرا دیروز تو را سر دیگ نذری برده که عکس بیندازی. آیا یک عکس با لباس مشکی پای دیگ نذری لایک بیشتری می خورد یا موج سواری روی هشتگ دختر آبی؟ سریع دست به کار می شویایرانم تسلیت...نه نه...عنوان خوبی نیست.زنان میهنم تسلیت. این یکی هم نم
نوشته‌ای از دوستی که
باد صبا آوردش:

می‌دانی، به سقوط می‌ماند
دلبر. به سقوط از قله‌ای فراخ بر پهنه‌ی سیاهی که پیش رویت گسترانده شده است. سیاهی
دهشتناکی زیر پایت می‌رقصد و رخ می‌کشد و تو می‌مانی و هیچ. می‌دانی، وقتی می‌گویم
تو می‌مانی و هیچ، زمانی است که پشتت را می‌نگری و هیچ نیست. نه دست گرمت که
بفشارمش. نه آغوش دل‌انگیزت تا در آن غرق شوم. نه حضور گناه‌آلودت تا مرا در هم
کشد. نه چشمان خمارت تا مرا مست کند. نه صدای روانت تا مرا با خود ببرد.
یاهو
قطار تهران،مشهد سحرگاه به مقصد رسید. هوای مشهد بارانی بود. ابرها آهسته و
کند می باریدند. اما قطرات سرد زمستانی، گرمای پوست را چاک می دادند. مردم چمدان و
کیف به دست پا تند کرده بودند. با هر قدم، خیسی کف ایستگاه خودش را از انتهای کفش
به پشت شلوار و چادر جماعت می رساند. توده های سفید بخار از دهان بیرون می آمد و
لحظه ای بعد در تاریکی و سرما محو می شد. صدای چرخ باربر و گام های تند قاطی شده
بود با افتادن باران روی سنگ سرد سکوها. چند قطار خیس و خاموش
متن دوست داشتن خیلی زیاد
در این مطلب از سایت جسارت مجموعه شعر و متن و جملات و اس ام اس دوست داشتن را برای شما فراهم آورده ایم.امیدواریم که مورد توجه قرار گیرد.
مجموعه شعر و متن و جملات و اس ام اس دوست داشتن خیلی زیاد
دوستت دارم هایت را به کسی نگو
نگه دار برای خودم
من جانم را برای شنیدنش کنار گذاشته ام
جملات دوست داشتن خیلی زیاد
تمامِ آن چیزی که درباره‌ی تو در سرم هست،
ده‌ها کتاب می‌شود،
اما تمام چیزی که در دلم هست،
فقط دو کلمه است،
دوستت دارم
۵ نصیحت لقمان به پسرش
۵ نصیحت لقمان به پسرش ۵ نصیحت لقمان به پسرش امام صادق علیه السلام ـ در بیان سفارش لقمان علیه السلام به پسرش:‌ ای پسرم! اگر محتاج پادشاه شدی، زیاد پافشاری نکن و نیازت را جز در جای مناسبِ درخواست، از او نخواه، و آن، زمانِ خشنودی و نشاط اوست …
۵ نصیحت لقمان به پسرش
۵ نصیحت لقمان به پسرش
امام صادق علیه السلام ـ در بیان سفارش لقمان علیه السلام به پسرش:‌ ای پسرم!
اگر محتاج پادشاه شدی، زیاد پافشاری نکن و نیازت را جز در جای مناسب
دامنه بحث
 
7316
 
به قلم دامنه : به نام خدا.
 
 
پرسش بحث ۱۳۲ مدرسۀ فکرت: آیا با خودت حرف می‌زنی؟ این پدیده‌ی رفتار درونی را چگونه تحلیل می‌کنی؟ آیا آنچه با خودت، در خلوت گپ می‌زنی قابل نقل و علنی‌شدن است که پند باشد و هشدار و اشتراک تجربه‌ی فردی؟ این موضوع برای گفت‌وگو در مدرسۀ فکرت سنجاق می‌شود.
 
 
پاسخم به بحث ۱۳۲:
 
۱. تمام پاسخ جناب سید علی‌اصغر به مبحث ۱۳۲ (اینجا) مورد قبول من هم هست. ازین‌رو، آن جواب، جواب مرا تکمیل می‌کند.
 
۲. اساساً
بسم رب الشهدا والصدیقین
یک روز عصر دلتان در خانه می گیرد و می خواهید به پارک شهر بروید. مثلا پارک ملت که چه عرض کنم؟! پارک ذلت! پارک لذت! بورس فروش غیرت! نکبت! نه سرسبز! از همه رنگ! رنگین از دخترکان ارزان قیمت. ولش کنید اصلا. ما می رویم برای هواخوری. نه خدایی نکرده برای امر به معروف و نهی از منکر! ما اهل این غلط ها نیستیم. ما هم مثل قرتی ها بی غیرتیم. این را گفتم که یک وقت فکر نکنند عطر ایمان می خواهد فضای جامعه را به گند بکشد. عطر هم فقط از آن عطرهایی
شعر در مورد آینه
در این مطلب از سایت جسارت سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد آینه برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
آئینه‌ای بگیر و تماشای خویش کن
سوی چمن به عزم تماشا چه می‌روی؟
شعر در مورد آینه
مژه بر هم نزدم آینه‌سان در همه عمر
بسکه در دیده من شوق تماشای تو بود
شعر در مورد آینه ها
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آئینه به دیدن ز تو قانع نشود
شعر در مورد آینه از حافظ
من از دلبستگی‌های ت
شعر کوتاه عاشقانه
برای ابراز احساسات راه های زیادی وجود دارد یکی از این راه ها فرستادن پیام محبت آمیز است یا نوشتن جمله ایی احساسی بر روی جعبه یک هدیه کوچک بدون بهانه. اگر به دنبال خوشحال کردن اطرافینتان هستید ازم نیست که کارهای عجیب و غریبی را انجام دهید. در این مجموعه از شعر های کوتاهی که برای شما جمع آوری کرده ایم می توانید استفاده کنید تا دل مخاطب خود را بربایید.
 
زندگی گوشه قلب تو بهشت است بگو ...رهن مخروبه ترین گوشه ی قلبت چند است ..
عاش
**قسمت اول/مردی که 24 ساعت در سردخانه بودبوده‌اند انسان‌هایی که چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده‌اند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور می‌کرده‌اند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفته‌اند، دستمایه گزارش‌ها و فیلم‌هایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.برخی زندگی پس از مرگ را شیرین و برخی سخت و طاقت‌فرسا می‌دانند. تاریخ تاکنون تجربه‌های زیادی از انسان‌هایی داشته که پس از مرگ و در حالی که آماده تدفین بوده‌اند، به یکباره زنده ش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها